آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

آرینا جونمی

آرینا جون مریض شدی

بازم سرما خوردی عسلم یکشنبه ظهر بود که گفتی ماما گیوم(گلوم)درد میکنه منم عصرش با بابا صحبت کردم که ببریمت دکتر.  ساعت 7 شب دکتر بودیم معاینه ات کرد و برات دارو نوشت و گفت گلوش متورمه و....خدا روشکر این آقایه دکترو دوست داری و میذاری راحت معاینه ات بکنه و بعدشم بهت برچسب میده البته بیچارش میکنی همش میگی رنگ زرد میخوام صورتی میخوام و....آخر سر دکتر میده به من برات بچسبونم تا نسخه ات رو بنویسه.اینم عکسش.      بعد از دکترم رفتیم شهر کتاب مرکزی(خیابان معلم)برات بَن بِن بُن مقدماتی انگلیسی و مداد شمعی و یه دفتر نقاشی،قالبهای خمیر بازی گرفتیم و وقتی اومدیم خونه خودم با کمی آرد و آب و روغن برات خمیر درست کردم (اینطور...
28 آبان 1392

بای بای آبه چوچویه :)

دختر قشنگم از نوزادی و بعدم که بزرگتر شدی اصلا" از پستونک خوشت نمیومد تا اینکه یه روز من برای اینکه بهت آب میوه بدم اونو ریختم تو شیشه کوچیک داروت از اونروز دیگه دیدم خیلی دوسش داری و بهانه میگرفتی میذاشتم دهنت و آروم میشدی و خیلی وقتا دهنت بود بعد دیگه کم کم که بزرگتر شدی فقط موقع خواب بهت میدادمش یا مواقعی که رو دنده گریه میوفتادی و اصلا" آروم نمیشدی تا اینکه از اواخر شهریورماه متوجه شدم دیگه داری خیلی بهش وابسته میشی و هر دقیقه بهانه اش رو میگرفتی و به قول خودت میگفتی:آبه چوچویه میخوام دوست داشتی همش دهنت باشه.منم رفتم تو این فکر که اونو از سرت بندازم تا وابستگیت بیشتر نشده ، چون هر چی میگذشت بدتر بود تا اینکه ظهر روز92/7/23 صبر...
28 آبان 1392

آرینا جونم در آبان 92

میمیرم برای این نگاهت عسلم   عشقم این روزهای آبان هم مثل برق و باد داره سپری میشه و شما روز به روز داری بزرگتر میشی،وقتی فکر میکنم میبینم چه آرزوهایی برات دارم چه کارایی که میخوام برات بکنم و همش میترسم وقت کم بیارم.این روزها اکثر شبها بیرونیم یا خونه دوستامونیم یا به قول شما پاساژ(چون هوا سرده و آلوده کمتر میبرمت پارک و شما پاساژو خیلی دوست داری) هفته پیش رفتیم تجریش و شما اینقدر از بازار قدیمی خوشت اومده بود گریه میکردی که بمونیم ما هم کمی اونجا قدم زدیم و بالاخره با کلک خرید گل سر اومدیم بیرون،معمولا" هر جا هم میریم یه خریدی برای شما میکنیم.   این عکسا برای 3 هفته پیشه که بابا ما رو شام برد جاجرود (رستوران قزل آلا) و...
25 آبان 1392

مسافرت به قزوین

پنجشنبه دوم آبان بعد از نهار ساعت 3 به سمت قزوین حرکت کردیم. دختر عمۀ من اونجا زندگی میکنه و چند سالی بود که نشده بود بریم که بالاخره رفتیم وقرار شد جمعه هم بریم جاهای دیدنی قزوین رو ببینیم.   دختر عمم خیلی از خودم بزرگتره و بهتر بگم هم سن مامانیه و ما خیلی دوسش داریم خیلی مهربون و دوست داشتنیه و دختراش همسنه من هستن.   عکساتو ببین آرینا تو ماشین        یکی از دروازه های قدیم قزوین و عسل ما   آرینا در مسجد جامع قزوین.داخل حوض مسجدم رفتی   یکی از آب انبارهای قزوین واقعا" جالب بود از اینجا هم نمیخواستی بیای بیرون   آرینا در خانۀ امین...
25 آبان 1392

خرید کفش و....

دیشب 3تایی رفتیم بهارستان خرید تا برای شما بوت بخرم و برای خودمم شلوار و.... همه چیز به خوبی پیش میرفت و برای شما بوت خریدم و بقیه خریدهامم کردم که بابا گفت اگه کفشم میخوای بخر منم گفتم باشه تا اینجا اومدیم دیگه یه کفش پاشنه بلند انتخاب کردم رفتم بپوشم همین که پامو کردم توش یاد تو افتادم و به بابا نگاه کردم و گفتم مهدی بدبخت شدیم و بابا اومد بگه چرا؟ شما که بوتت پات بود شروع کردی به گریه که اینو در بیار منم پاشنه بلند میخوام این خوب نیست و دیگه به هیچ عنوان آروم نمیشدی منم از کفشه خوشم اومد و اومدم بیرون تا بابا حساب کنه مگه آروم میشدی فقط جیغ میزدی و گریه میکردی هر چی میگفتم میخرم برات اصلا" گوش نمیدادی خلاصه رفتم در یه مغازه از این صندلای...
16 آبان 1392

رونیا کوچولو هم اومد

رونیا دوست داشتنی دخمل عمه مهشید هم اول آبان ماه قدم به این دنیا گذاشت.   خوش اومدی رونیا کوچولو     چهارشنبه اول آبان رونیا جون به دنیا اومد و من و بابا رفتیم ملاقات و شما رو گذاشتم خونه مامانی و خاله مرضیه خوابوندت تا ما اومدیم تازه بیدار شده بودی نفسم ...
12 آبان 1392

این روزهامون

عسلم این روزها اینقدر داره تندتند میگذره و من با تو مشغولم که خیلی نمیرسم بیام وبت شرمندم ولی با تو بودن برام خیــــــــــــــــــــــلی با ارزشه هوا سرد شده و کمتر میبرمت بیرون ولی تو خونه خیلی با هم بازی میکنیم و خوبه که هر بازیه باهات میکنم زود خسته نمیشه و باهم ساعتها مشغولیم.    تازگیها یه بازی باهات میکنم که وقتی بچه بودم خودمم بازی میکردم بازی با مداد رنگیها که خیلیم دوسشون داری بازی اینجوریه که مدادای کوچکتر بچه مدادای بزرگترن و مدادها بارنگ روشن مامان و مدادا با رنگ تیره بابا هستن و خلاصه کلی مشغول این بازی میشیم جمعه شب (8/10)داشتم باهات بازی میکردم که 3تا نقش جدید به این مدادا دادم اول عکسشونو ببین  ...
12 آبان 1392

29 ماهگیت مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک

  فرشته کوچولوی ما 28 ماه رو با هم گذروندیم و چه خوشم من کنار تو با هم خندیدیم و با گریه هات گریه کردم و قلبم هزار تکه شد.هر بار که زمین خوردی قلبم افتاد و من حس کردم که دلم ریخت و همش میترسیدم و میترسم که از شیطنتات اتفاقی برات بیفته و بعد اومدی و بوست کردم تا خوب شدی عروسک ملوسک من.دخترم مادر شدم مادر تو که بهترینی و اینقدر شیرین زبونی و عشوه داری که من غرق شادیم و به وجود نازنینت افتخار میکنم عشقم.هر بار که از خواب ناز بیدار میشی اگر کنارت باشم خودتو میچسبونی بهم تا من غرق بوسه کنم تو رو و وقتی سیر شدی بلند میشی و دنبال بازی و شیطنتهایت میری و وقتی کنارت نباشم بلند بلند صدام میزنی(مامان    مامان    مامان...
12 آبان 1392
1